Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «همشهری آنلاین»
2024-04-30@12:00:30 GMT

روزی که اسماعیل من به دیدار یار رفت

تاریخ انتشار: ۳۰ تیر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۲۷۶۴۳۶

روزی که اسماعیل من به دیدار یار رفت

همشهری آنلاین_رابعه تیموری: از سال‌ها پیش در حوالی خیابان شهید «میر جلیلی» و در همین خانه زندگی می‌کنند. بچه‌ها هم همین جا به دنیا آمدند و بزرگ شدند. با آنکه چند سال پیش بنای قدیمی خانه را فرو ریختند و آن را به‌صورت مجتمعی آپارتمانی بازسازی کردند، برای «سکینه» خانم، گل و خشت خانه بوی اسماعیل شهید و آقا ایوب مرحوم را می‌دهد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

سکینه خانم مهربان چهارشنبه هفته گذشته ما را در خانه ساده و پرصفایش پذیرفت و برایمان از گذشته‌ها و فرزند شهیدش تعریف کرد. گزارش پیش ‌رو شنیده‌های ما درباره خانواده شهید «اسماعیل نمازی صالح» است.

مثل پدر و مادر

کله سحر که بچه‌ها از اتاق‌شان بیرون می‌آمدند، بابا گوشه اتاق قرآن می‌خواند و مادر همان‌طور که تسبیح می‌چرخاند و زیر لب ذکر می‌گفت، چادرنمازش را روی سجاده می‌گذاشت و پی سور و سات چای و صبحانه می‌رفت. تکلیف بچه‌ها هم روشن بود. باید یکی یکی می‌دویدند توی حیاط تا سپیده نزده وضو بگیرند، نمازشان را بخوانند و برای رفتن به مدرسه آماده شوند. ظهر همین که از راه می‌رسیدند، مادر اول از درس و مشق‌شان می‌پرسید: «اسماعیل امروز چند تا ۲۰ آوردی!؟ ‌» سکینه خانم تا ششم قدیم درس خوانده بود. اما دلش می‌خواست بچه‌هایش خیلی بیشتر از او و پدرشان درس بخوانند تا به جایی برسند و زندگی راحتی داشته باشند. آقا ایوب که از سر کار برمی‌گشت، یکی از بچه‌ها می‌دوید و متکایی پشت کمرش می‌گذاشت تا بتواند تکیه کند و خستگی تنش را بتکاند. بچه‌ها این را از مادر یاد گرفته بودند. آقا «ایوب» آرایشگر بود و در مغازه فرصت نشستن و استراحت کردن نداشت. مادر هم تا همسرش از راه می‌رسید، یک استکان چای داغ توی سینی می‌گذاشت و به استقبالش می‌آمد: «خسته نباشی. بیا، بیا کنار بخاری بنشین که گرم شوی.»

قانون خانه

بچه‌ها باید هر شب ساعت ۹ نشده، کار و تکلیف مدرسه‌شان را تمام می‌کردند و به اتاق‌شان می‌رفتند. یک اتاق طبقه بالا برای ابراهیم و اسماعیل بود و یک اتاق هم برای ۳ دختر خانواده. اگر میان پدر و مادر حرف و حدیث و گلایه و شکایتی بود، از صبح دندان روی جگر می‌گذاشتند و وقتی خاطر جمع می‌شدند آنها صدایشان را نمی‌شنوند، سرِ دردِ دلشان باز می‌شد. اما هرچه بود، دیگر به قهر و آشتی روز بعد نمی‌رسید که پیش بچه‌ها مشت‌شان باز شود. آقا ایوب صبح تا شب توی مغازه کار می‌کرد و دخلش را که چندان پر و پیمان نبود، تمام و کمال به سکینه خانم می‌داد. سکینه خانم هم خوب تدبیر می‌کرد و دخل و خرج زندگی را به هم می‌رساند. دخترها و پسرها هم می‌دانستند که پدر مهربان و شریفشان همه بضاعتش را به خانه می‌آورد و نباید از او بیشتر توقع داشته باشند. سکینه خانم گاهی چرخ خیاطی دستی قدیمی‌اش را از کمد بیرون می‌آورد ودخترها را کنار خودش می‌نشاند تا هم دوخت ودوز یادشان بدهد و هم در هزینه تهیه لباس اعضای خانواده صرفه‌جویی کند. وظیفه اول پسرها خوب درس خواندن بود، اما خرید نان و نفت و اجناس کوپنی و مایحتاج خانه را هم باید سر موقع و بی‌چون و چرا انجام می‌دادند تا هم برای خودشان مرد زندگی شوند و هم بار شانه بابا را کم کنند.

تصمیم‌های بزرگ

وقتی «آقا ابراهیم» که پسر بزرگ خانواده بود، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به آلمان برود، برای آقا ایوب رضایت دادن آسان نبود، اما سکینه خانم که می‌دانست، فرزندش در غربت پایبند دین خواهد ماند، بنابراین آقا ایوب با خواست پسرش موافقت کرد و آقا ابراهیم به آلمان رفت. آقا ابراهیم در آنجا وقتی شنید امام(ره) در پاریس اقامت دارند، برای بیعت با ایشان به فرانسه سفر کرد. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ او در حالی که وارد مقطع دکترای رشته ریاضی شده بود، به ایران بازگشت تا دِینش را به کشورش ادا کند. رادیو و تلویزیون، اخبار ناخوشایندی از پیشروی دشمن به سمت دروازه شهرهای جنوبی ما پخش می‌کردند، ابراهیم هم مدام در حال رفت و آمد به جبهه بود و اسماعیل دوست داشت برادرش را همراهی کند، اما پدر و مادر به اسماعیل اجازه ثبت‌نام در گروه اعزام به جبهه را نمی‌دادند. مادر می‌گفت: «تو هنوز بچه‌ای» و پدر به ته تغاری کم‌سن و سالش قول می‌داد که اگر بماند و درسش را تمام کند، با هم به جبهه می‌روند.

فرزندانی صالح

شهادت اسماعیل داغ سنگینی بر دل اعضای خانواده گرم و پرمحبتش نشاند. آنقدر که خیلی زود گرد پیری بر سر و روی آقا ایوب نشست و سکینه خانم بیمار شد. آقا ایوب چند سال پیش از دنیا رفته است، اما آقا ابراهیم و ۳ خواهرش مثل پروانه دور مادر می‌چرخند و نمی‌گذارند لحظه‌ای تنها بماند. سکینه خانم می‌گوید: «خدا را شکر بچه‌هایم خوب و مهربانند. من به اندازه سر سوزنی از آنها کم توجهی ندیده‌ام. خیلی هوای دلم را دارند.» آقا ابراهیم که روزهای زیادی از عمرش را در میدان جنگ گذرانده، مدرک دکترایش را درایران کسب کرده و مشغول خدمت در این آب و خاک است. خواهران شهید هم تحصیلکرده هستند، یکی از آنها دبیر بازنشسته آموزش و پرورش است و دیگری در آستانه بازنشستگی از واحد پرستاری بیمارستان امام سجاد(ع) قرار دارد. خواهر شهید به دلیل درست اجرا نشدن ضوابط بازنشستگی دچار مشکل و تنگنا شده و از بی‌توجهی مسئولان مربوطه به مقررات گلایه دارد.

خاطرات به جا مانده از اسماعیل به جای من

با شنیدن صدای زنگ دوچرخه، فریده به طرف در حیاط دوید: «حتماً اسماعیل است.» اسماعیل برای دیدن خواهرش با عجله از دوچرخه پایین پرید و لب‌های سیم پیچ شده‌اش را به هر طرف کشاند تا شاید صورتش به خنده وا شود. فریده با ناراحتی نگاهی به او کرد و گفت: «الهی بمیرم، با این دم و دستگاه مگر می‌توانی بخندی!؟ ‌» اسماعیل نایلونی را که به دسته دوچرخه‌اش آویزان کرده بود، به طرف فریده گرفت و گفت: «برای تو و بچه‌ها ساندویچ خریدم.» فریده سری تکان داد و در نایلون را باز کرد. تا بوی غذا از نایلون بیرون زد، فریده پشیمان درش را بست: «داداش تو خودت نمی‌توانی غذا بخوری. آن وقت با پول توجیبیت برای ما ساندویچ می‌خری!؟ خدا از آنها نگذرد که این بلا را سرت آوردند.» اسماعیل دوچرخه‌اش را به حیاط کشاند و جواب داد: «من می‌بینم بچه‌های تو با لذت ساندویچ می‌خورند، کیف می‌کنم. انگار خودم غذا خوردم...» فریده جلوتر از او به راه افتاد: «منافقان تهدید کرده‌اند اگر سر جایت ننشینی، تو را زنده نمی‌گذارند.» اسماعیل به طرف اتاق دوید: «غصه نخور آبجی! داداشت حریف همه آنهاست... بچه‌ها کجایید؟ دایی ساندویچ خریده‌ها...»

قول می‌دهم

صورت سکینه خانم از گریه سرخ شده بود: «مامان! تو چرا فکر دل من را نمی‌کنی؟ طاقت دوری‌ات را ندارم، چطور بگویم؟ ‌» اسماعیل یقه پیراهنش را پایین کشاند تا باد پنکه روی گردن عرق کرده‌اش بنشیند: «تو که می‌دانی عراقی‌ها با مردم خرمشهر چه کرده‌اند. آن وقت من دست روی دست بگذارم و هیچ‌کاری نکنم؟ ‌» سردرد، پیشانی سکینه خانم را سنگین کرده بود. همان‌طور که پیشانی‌اش را با نرمه انگشتان ماساژ می‌داد، گفت: «خیلی‌ها چند پسر رشید دارند و دلشان نمی‌آید یکی‌شان را بفرستند. آن وقت من، جغله بچه‌ام را جلو توپ و تفنگ دشمن بفرستم؟ تازه داداش ابراهیمت هم جبهه است دیگر.» اسماعیل دست تب‌دار مادر را توی دستش گرفت: «روز عاشورا هم مردم کوفه همین بهانه‌ها را آوردند و امام تنها ماند.» عرق سردی روی تیره پشت مادر نشست و بی‌صدا ماند. اسماعیل دست او را به آرامی فشرد: «من زنده برمی‌گردم. قول می‌دهم...» اشک صورت سکینه خانم را خیس کرد: «اسماعیل قول دادی‌ها! ‌»

تیرهای خلاص

صدای خنده‌های بلند مردان عراقی و لهجه عربی‌شان درهم آمیخته بود. کمر اسماعیل تیر می‌کشید وخون پهلویش خاک را لزج کرده بود. نای باز کردن پلک‌هایش را نداشت. با هر تیر خلاصی که به تن رزمنده‌های زخمی می‌نشست، قلب اسماعیل از تپش می‌ایستاد. سرباز عراقی به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. بالای سر او ایستاده بود. صدای حرف زدنش توی گوش اسماعیل می‌پیچید. مرد با لبه چغر پوتینش ضربه محکمی به پهلوی زخمی او زد. درد پوست و گوشت تن اسماعیل را در هم پیچاند. نفسش پایین و پایین‌تر رفت و دیگر صدایی نشنید... آرام چشم باز کرد و به سختی سرش را چرخاند. سنگینی پیکر خون‌آلود رزمنده‌ای که روی او افتاده بود، قفسه سینه‌اش را می‌فشرد. با زحمت تکانی به خودش داد: «کمک...» با هر تکان تنش درد پهلویش بیشتر می‌شد. یک باره احساس کرد روی دستانی بلند شده است. چشمش جز پرده سیاهی که جلویش را گرفته بود، چیزی نمی‌دید. شنیدن صدای رزمنده‌های خودی رمقی به دست و پایش نشاند. همه قوتش را توی مشت‌هایش جمع کرد و با ضرب کیسه پارچه‌ای را تکاند. یکی از رزمنده‌هایی که کیسه را حمل می‌کرد، داد زد: «این کیسه تکان می‌خورد... صبر کنید... یکی از بچه‌ها زنده است... صبر کنید...»

بعد از آزادی خرمشهر

از وقتی او را از اتاق عمل بیرون آورده بودند، چشم باز نکرده بود. فقط گاهی از درد ناله می‌کرد و دوباره از حال می‌رفت. فریده بغض کرده و گریان کنار تختش نشسته بود و پای بی‌حرکت او را نوازش کرد: «داداشی بلند شو دیگر. مامان طاقت ندارد تو را با این حال ببیند. به او قول دادی که این‌طوری برگردی؟ همه مردم شیرینی آزادی خرمشهر را خوردند. نماز شکرانه‌اش را هم خواندند. حالا مردمش دارند برمی‌گردند سر خانه، زندگی‌شان. ولی تو هنوز اینجایی...» هق هق بلند سکینه خانم اتاق را پر کرد: «خدایا بچه‌ام را برایم نگه دار. اسماعیلم را نگه دار...» فریده مادر را به راهرو بیمارستان برد و به کنار اسماعیل برگشت: «داداشی امشب مامان را ببرم خانه؟ فردا دوباره می‌آورمش.» صدای خفه‌ای از گلوی خشک و پرعطش اسماعیل بیرون آمد: «نه... بمان...» فریده کنارش نشست و دست او را توی دستش گرفت. اشک‌هایش بی‌اختیار می‌لغزیدند و روی صورت رنگ پریده اسماعیل می‌نشستند. سپیده صبح نزده بود که اسماعیل...

شهید اسماعیل نمازی صالح _نام پدر: ایوب _تولد: اردیبهشت ماه ۱۳۴۲، تهران_شهادت: ۱۳۶۱/۴/۱۷‌ـ خرمشهر _مزار: قطعه ۲۶ بهشت زهرا(س)

-----------------------------------------------------------------------------------------

منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۷

کد خبر 774814

منبع: همشهری آنلاین

کلیدواژه: آقا ابراهیم سکینه خانم آقا ایوب بچه ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۲۷۶۴۳۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

یک سال پیش در چنین روزی؛ اولین بازی لامین یامال برای بارسلونا / فیلم

لامین یامال یک سال پیش که 15 ساله بود برای بارسلونا به میدان رفت.

دانلود (16.2MB)

دیگر خبرها

  • ویدیو/ روزی که فوتسال ایران سوم دنیا شد
  • رفع مشکل آب شرب روستا‌های تمتان و قلعه اسماعیل آقا در ارومیه
  • کمک فوری برای جراحی این مادر سرطانی
  • آشنایی با استاد شعله
  • آشنایی با استاد اسماعیل آشتیانی
  • روز مادر سال ۱۴۰۳ چه روزی است؟
  • «حشاشین» روایتگر حسن صباح تروریست یا کلیددار بهشت؟
  • یک سال پیش در چنین روزی؛ اولین بازی لامین یامال برای بارسلونا / فیلم
  • استوری مشکوک ستاره ایرانی: پایان قصه ایتالیا!
  • پایان غمگین قصه امین اسماعیل‌نژاد در ایتالیا